به گزارش پایگاه خبری تحلیلی رادار اقتصاد، جشنواره فیلم کن تنها چند روز دیگر به هفتاد و هفتمین دوره خود میرسد.
خرده روایتهای یکی از «بچههای سینما»
اصطلاح مطبوعاتی و مشهور «بچههای سینما» به نسلی اشاره دارد؛ که پس از جوانههای پساکلاسیسم؛ به عرصه آمدند. مارتین اسکورسیزی، استیون اسپیلبرگ، برایان دی پالما، جورج لوکاس و البته مشهورترین آنها (فرانسیس فورد کاپولا) که دودل و آشفته؛ سرانجام به ساخت رمان پرفروش ماریو پوزو (پدرخوانده) رضایت داد. حالا فیلمساز نامدار ۸۶ ساله، با رویای روزگار جوانی؛ فیلم جدید را ساخته؛ و بارِ سفرش را به سوی جاده کن بسته است.
آنچنانکه که رسانههای بینالمللی میگویند؛ بخشی از املاک شخصیاش را فروخته و هزینهای۱۲۰ میلیون دلاری؛ برای «مگالوپلیس» جمع کرده است. او حدود ۱۵ سال پیش، آخرین فیلمش (تویکست) را ساخت و هزینهاش تقریباً ۷ میلیون بود. با این حال؛ فیلم جدیدش با عنوان؛ «اَبَر شهر» یا منطقهی اَبَرشهری (Megalopolis) از جانب منتقدان، «یک پروژه پُرشور» و «۴۵ ساله» عنوان شده است.
پایگاه خبری جامعه فیلمهای مستقل (ایندی وایر) از زبان ریچارد بگز؛ طراح صدای کاپولا، مینویسد؛ فرانسیس، ایده «منطقه ابرشهری» را در طول فیلمبرداری فیلم اینک آخرالزمان (۱۹۷۹) تجسم کرد. به گفتهی بگز؛ تجسم ذهنی کاپولا ترسیم «یک اپرای غولپیکر» بود. اپرایی که در طول چهار شب؛ در فضایی شبیه به معماری مراکز جغرافیایی ایالات متحده؛ نمایش داده میشود؛ و مردم از سراسر جهان میآیند؛ و به تماشایش میپردازند.
سه لوکیشن انتخابی اولیه فیلمبرداری؛ شهرهایی شبیه و در قد و قوارهی؛ رم، مونترال یا نیویورک بوده است. پیتر کاوی؛ منتقد و مورخ با سابقهی سینما؛ درکتابش با عنوان (THE “Apocalypse Now” Book ) زمان نگارش فیلمنامه را ۱۹۸۳ میداند. به گفته وی؛ کاپولا ابتدای سال ۱۹۸۳ را به نوشتن فیلمنامه اختصاص داد؛ و چهارصد صفحه از یادداشتها و بخشهای فیلمنامه را در دو ماه گردآوری کرد. کاوی همچنین؛ از لوکیشنی همچون رم؛ داستانی شبیه «اولیس» جیمز جویس؛ و روایتی نو؛ از هومر در «دوبلین مدرن» سخن میگوید که ذهن کاپولا را تسخیر کرد.
فیلم از نظر داستان؛ دو خطِ سیر بیرونی و اجتماعی؛ و درونی و فردی؛ را دنبال میکند. شهری بر اثر حادثه از بین میرود. حالا، جوانی آرمانخواه (سزار) در پی ساختن دوباره این شهر است. آن سو؛ شهرداری خودمحور (فرانک) سد راه اوست. کاراکتر سومی که این، وسط قرار دارد، دختر شهردار(جولیا) است. گره طلایی داستان در جایی است که جولیا، عاشق کسی میشود؛ که با پدرش در تقابل است.
دو مصاحبهی فرانسیس فورد کاپولا در این زمینه؛ گوشهای از داستان و محتوای آن را ارائه میدهد. نخست گفتوگوی وی، با «هری جی نولز»؛ نویسنده و گزارشگر که در سایت؛ اخبار جالب نیست (Ain't It Cool News) بازتاب داده شده است. کاپولا در بخشی از این گفتوگو که از یک سو؛ در رابطه با داستان؛ و از سوی دیگر با لوکیشن است، میگوید: «نیویورک مدرن؛ از بسیاری جهات، یک استعاره است - زیرا اگر در نیویورک قدم بزنید؛ و به اطراف نگاه کنید، میتوانید؛ رم را در آنجا بسازید، اما در نهایت چیزی که در خطر است؛ -آینده- است، ما از قبل میدانیم؛ که برای رم چه اتفاقی افتاد. رم به یک امپراتوری فاشیستی تبدیل شد. آیا این همان چیزی است که در انتظار ماست؟»
گفتوگوی دوم با مجله بینالمللی فصلنامه مردان (Gentlemen's Quarterly) است که در هند، اسپانیا، استرالیا و بریتانیا هم؛ همزمان منتشر میشود. یکی از وظایف این مجله؛ انتخاب «مرد سال» است. کاپولا در این مصاحبه؛ تصویر بیشتری ارائه میکند و توضیح میدهد؛ این فیلم «یک داستان عاشقانه» است. دنیای یک زن؛ بین وفاداری به دو مرد، تقسیم میشود، اما تنها بحث دو مرد نیست. چون هر مردی با یک اصل فلسفی میآید، یکی پدرش است که او را بزرگ کرده است، زبان لاتین را به او یاد داده؛ و به چیزهای زیادی باور دارد. در واقع به دیدگاهی قدیمیتر از جامعه؛ از نوع دیدگاه مارکوس اورلیوس (پادشاه علاقهمند به فلسفه) متعهد است. اما دیگری (مرد دوم) که عاشق است، دشمن پدر به شمار میرود!
کاپولا؛ در این دوراهی تنش دراماتیک؛ گریزی میزند و با اشاره به معضل کنونی بشر (بحث زباله و نابودی طبیعت) میگوید:« اما بیایید به آینده بپریم، بیایید از روی همه این زبالهها بپریم. این زبالهها، بشریت را برای ۱۰۰۰۰ سال آلوده کرده است، بیایید آنچه را که واقعاً هستیم، باشیم! لحظاتی را که روشنفکر، دوستانه و شاد هستیم، پیدا کنیم!»
سه کاراکتر اصلی فیلم نیز؛ انتخابی متفاوت به نظر میرسند. آدام درایور (بهترین بازیگر جشنواره ونیز) ایفاگر نقش سزار است. ناتالی امانوئل (چهره دهه۹۰ تئاتر لندن) جولیا را بازی میکند. فارست ویتاکر (برنده اسکار و جایزه بهترین بازیگری کن) نیز، به ایفای نقش شهردار فرانک سیسروف میپردازد.
آدام درایور؛ بازیگر نقش سزار؛ در مصاحبه با مجله چهره (The Face) فلسفه وجودی و کنشگری شخصیت فیلم را شبیه کاپولا، توصیف میکند و میگوید: «سزار یک آرمانگرا است. او خیلی فرانسیس [فورد کاپولا] است، او هر شیوهای را بررسی کرده که مردم چگونه بتوانند؛ کاری را انجام دهند. تلاش میکند که آنها در «پاسخ درست» گیر نکنند. این ایدهای است که حرکت را به من نشان میدهد و فرانسیس را منعکس میکند.»
فیلم یک اکران محدود و خصوصی هم؛ برای توزیعکنندگان داشته؛ که با واکنشهای متفاوتی روبهرو شده است. یکی از افراد کارکشته این حوزه؛ که هالیوود ریپورتر با وی مصاحبه؛ و او را از پیشکسوتان توزیع معرفی کرده، میگوید: «باور اینکه تهیهکنندهای از جیبش پول نقد بگذارد، همه چیز را برعهده بگیرد؛ و بعد هزینههای فیلم جبران شود، برایم دشوار است. اما احتمالا فیلم طرفداران زیادی پیدا خواهد کرد»
این درحالیست؛ که مایک فلمینگ جونیور منتقد و گرگوری ناوا کارگردان؛ آن را ستودهاند. رایان نورتروپ، نویسنده مستقل؛ نیز فیلم را ترکیبی از متروپلیس و کالیگولا (۱۹۷۹) توصیف کرد. همچنین؛ برایان ولک؛ گزارشگر ارشد (Indiewire) نوشت: «فیلم درباره تمدنی است که بر لبهی طاقچهای متزلزل میچرخد؛ تمدنی که در گرداب حرص، آز، خودشیفتگی و جَوسازی گرفتار است؛ و سرانجام خودش را میبلعد.»
با همه تفاسیر؛ فرانسیس فورد کاپولا، با سابقه ۲ نخل طلا، چهار اسکار، خاطره کارگردانی فیلمی (پدرخوانده) که بارها در لیست ۱۰۰ فیلم تاریخ سینما، به صدر رفته؛ و دوباره به میانه بازگشته، به کن میرود. رویدادی که در طی سالیان؛ نشان داده که مثلاً اگر؛ لیستی از جانی دپ، ویم وندرس، میشائیل هانکه، فرانچسکو رزی، وونگ کار وای و... در فستیوال پنجاهمش میدرخشند! شرایط عادی است! چون خیلی ساده میتوان به سراغ گونه دیگری از سینمای تجربی و هنری رفت؛ و نخل طلا را به فیلمی با هزینههای حداقلی؛ همچون طعم گیلاس؛ ساخته سینماگر معاصر ایرانی (عباس کیارستمی) اهدا کرد.
اما؛ «پل شریدر» نیز فیلم «اوه، کانادا» را کارگردانی کرده؛ و به بخش مسابقه کن آورده است. او دوست قدیمی مارتین اسکورسیزی است؛ و ناخودآگاه اسمش با «بچههای سینما» گره میخورد. شریدر؛ نویسنده «راننده تاکسی»، گاو خشمگین، آخرین وسوسه مسیح و احیای مردگان (ساختههای اسکورسیزی) است که هرکدام شهرتی جهانی دارند. فیلم جدید او؛ «اوه، کانادا» فیلمنامهای اقتباسی؛ براساس رمان مطرح؛ « Foregone» از راسل ارل بنکسِ شاعر، است. مردی که اندیشه خود را بر بنیاد «دنیای بدون برده» میدانست. منتقدان سبک رمانویسی او را بهخاطر گزارشهای مفصلی از نزاعهای خانگی و درگیریهای روزانه شخصیتهای معمولی ستودهاند. قهرمانانش اغلب افراد عادی هستتند؛ و مهمتر از آن؛ به حاشیهی اجتماع رانده شدهاند. راسل ارل بنکسِ که پارسال، درگذشت، اغلب از دنیای کودکی خود الهام میگرفت و دو تم «اخلاق» و «رابطه فردی» را به طور گستردهای در آثارش دنبال میکرد. با این حال؛ «پل شریدر» نیز استاد فیلمنامههای اقتباسی؛ و از شماره یکهای این حوزه است. او احتمالاً؛ در مواجهه با رمان نویسنده فقید؛ با زاویه دید ایدهال خود، برخورد خواهد کرد. شیوهای از بازنمایی واقعیت، که همواره در طول سالیان با آن دستوپنجه نرم کرده است. چراکه وی؛ از بیوگرافینویسان درجه یک است و همواره برای پُرکردن فاصله بین واقعیت زندگی افراد؛ و بازنمایی سینمایی آن؛ آه و افسوس و گلایهی منحصربهفردی داشته است.
«اوه کانادا» درباره زندگی یک نویسنده اجتماعی و منتقد جنگ است. او به خاطر اعزام اجباری به جنگ ویتنام، به کانادا فرار میکند. حالا هم در سالیان پایانی عمرش است؛ و با بیماری سخت دست و پنجه نرم میکند. بیشک؛ رمان، حس زنده و ترسیم دقیق زندگی خود شاعر و رمانویس فقید (راسل ارل بنکسِ) است. او سالها با بیماری در مبارزه بود. سرانجام باخت و بار سفر ابدی بست. «ریچارد گییر» بازیگر مشهور؛ نقش شخصیت محوری فیلم را بازی میکند. نشریه «ورایتی» در همینباره نوشته است: «شریدر اخیراً سهگانه فیلمهایی را با تمرکز بر مردانی که با خود میجنگند، کامل کرده است. او، مجموعهای از بازیهای کمنظیر و در عینحال انفجاری؛ را توسط بازیگران سن خاصی؛ به تصویر درآورده است. ایثن هاک در «نخستین اصلاحشده» محصول ۲۰۱۷، اسکار آیزاک در (شمارنده کارت- ۲۰۲۱) و جوئل ادگرتون در (استاد باغبان- ۲۰۲۲) قابل اشارهاند. شریدر در هر سه فیلم، نقشآفرینیهای آنها را گزیده و کارآمد ساخته است. چنانکه هر حرکت غیراردادی میتواند؛ ستاره سینما را تحت تأثیر قرار دهد؛ تا مردان میانسالی را در آستانه یک پیشرفت روحی؛ یا فروپاشی عصبی ، خلق کند.»
ورایتی با اشاره به بازی ریچارد گییر در فیلم ژیگولوی آمریکایی (ساختهی پل شریدر) از همکاری این دو، پس از ۴۰ سال میگوید؛ و یادآور میشود: «شریدر درست به هدف زد! او قدرتمندترین کارگردِ ریچار گییر را به کار گرفت. همانطور که قبلا این توانایی را به کار گرفته بود. نیرومندترین کارگردِ گی یر؛ که در حافظه میماند. شریدر، نویسنده است، اما او در مورد فیلمسازی در دنیای مدرن هم، واقعبین است.»
خود شریدر نیز در گفت وگویی به ورایتی، میگوید: «وقتی شما چنین فیلمی میسازید، به بازیهای عالی نیاز دارید، همانطور که برای جذب علاقهمندان؛ به فیلمی عالی نیاز دارید. من و ریچارد گییر با هم؛ برای این دستیابی به این بهترینها کار میکنیم» گفتنی است؛ پل شریدر برای دانشجویان سینمای ایران؛ چهرهای آشنا و نوستالژیک است. او چند سال پیش؛ در زمان برگزاری جشنواره فجر؛ به تهران، سفر کرد و در دانشکده سینما- تئاتر (دانشگاه هنر تهران) به برپایی کارگاه فیلمنامهنویسی پرداخت.
سوای این دو کارگردان نسل قدیم؛ «الیور استون» هم؛ در کن حضور دارد. ابتدا، خبر فیلم او در بخش مسابقه منتشر شد؛ و حالا فیلمش (لولا) در جدول «اکران ویژه» خودنمایی میکند. سایت «Sortir Paris» درباره لولا نوشته است: الیور استون در حال رونمایی از مستند مورد انتظار خود "Lula" در جشنواره فیلم کن ۲۰۲۴ است. «لولا» جدیدترین فیلم اضافه شده؛ به مجموعه پُرستاره کن است که شامل فیلمهای جدیدی از پل شریدر، فرانسیس فورد کاپولا، یورگوس لانتیموس، آندره آ آرنولد، دیوید کراننبرگ، شان بیکر، جیا ژانگکه و پائولو سورنتینو میشود.
این رسانه میافزاید: استون این مستند را در مورد رئیس جمهور منتخب برزیل؛ لوئیز ایناسیو لولا داسیلوا فیلمبرداری کرد که شامل حبس این حاکم، بین سال های ۲۰۱۸ تا ۲۰۱۹ و بازگشت او به قدرت میشود. استون در سال ۲۰۲۱ در حال تولید این فیلم بلند بود که در آن زمان لولا داسیلوا؛ هنگام فیلمبرداری در کوبا به بیماری کووید مبتلا شد. همچنین؛ الیور استون در جریان بازدید از پاریس؛ به خبرگزاری فرانسه گفت: «این مستند در مورد فرآیند حقوقی است، چه اتفاقی افتاد که رئیس جمهور یک کشور مرفه (برزیل) را به جرم فساد به زندان انداختند، این مسئله؛ واقعاً در این کشورها غیرعادی نیست.»
الیور استون در دنیای سینما، به عنوان یکی از مشهورترین کارگردانان دهه ۹۰، سرسختترین منتقد جنگ ویتنام- با سه گانه «ویتنام از پشت عینک» شناخته میشود. «متولد چهارم ژوئیه» دومین فیلم از این سهگانه؛ شرح حال، یک سرباز آمریکایی است که هر دو پایش فلج است و حالا به یک ضد جنگ ششدانگ و تمام عیار بدل شده است. فیلم سوم این سهگانه (آسمان و زمین) گامی فراتر رفته؛ و قهرمانش یک زن کشاورز ویتنامی است. او همچنین فیلم مشهور «قاتلین بلفطره» را در کارنامهاش دارد. اثری که بیش از آنکه؛ نقد خشونت باشد، نقد رسانههای جنجالی است که از موضوع خشونت، پول درمیآورند. استون این فیلمنامه را بر پایهی داستانی از فیلمساز صاحب سبک «کوئینتین تارانتیو» به شیوه «بانی و کلاید» از آثار مشهور تاریخ سینما نوشت. بانی و کلاید؛ شرح حال زوجی روانی و بزهکار دونپایه است؛ آنها، برای یک زندگی ماجراجویانه؛ به دزدی روی میآورند. الیور استون؛ همزمان با سی و ششمین جشنواره فجر به ایران آمد. او سخنرانی مفصلی درباره موضوعات گوناگون داشت. شاید یکی از سرفصلهای اصلی سخنانش این بود: «ایران همیشه من را شگفتزده میکند.»
اما از نسلهای جوانتر؛ شان بیکر ۵۳ ساله؛ با «آنورا» در جشنواره کن حضور دارد. فیلمسازی از جریان سینمای مستقل؛ که همواره به خاطر جسارت در انتخاب سوژههایش موردِ ستایش بوده است. برخی از منتقدان به او لقبِ «خالق سناریوهای کاملاً انسانی و دلسوزانه» دادهاند. او قهرمانانش را از میان آدمها فرودست و آسیبپذیر جامعه میسازد. مهاجران بیخانمان، رانده شدههای جامعه، زنان خیابانی، مردمان خرده فرهنگهای در حال نابودی و... دنیای درام و کلمات او را درنوردیدهاند. وی در گفتوگویی با سوفی مونک کافمن؛ نویسنده «مجله فیلمساز» ادعا میکند؛ که بیشتر از هر چیزی فیلمهای دوران استعمار بر او تاثیر گذاشته است. اما این دیدن با حفظ الگوی «کارگردان- مرد قابل اعتماد» همراه است. شاید تفسیر این جمله کارگردان با ضربالمثل فارسی لقمان حکیم – ادب از که آموختی؛ از بی ادبان- بهتر درک شود. «آنورای» او البته، بسیار سربسته معرفی شده است. اما شرکتی که قرار است؛ فیلم را بخرد؛ آن را یک کمدی رمانتیک ماجراجویانه ذکر کرده است. اثری که از زیبایی شناسی سینمای دهه ۷۰ بهره میبرد. همچنین؛ برای اولین بار پای شخصیتهای ثروتمند به داستانهای شان بیکر؛ باز شده و آدمهایی از طبقات مرفه هم در فیلم حضور دارند.
*سینمای هنری؛ سینمای همیشه تجربهگرا
فرانسوی ها با ۵ فیلم در هفتاد و هفتمین جشنواره کن حضور دارند. ژاک اودیار برنده نخل طلا (۲۰۱۵) هم اکنون «امیلیا پرز» را ساخته و در کن نمایش میدهد. امیلیا پرز؛ به دنیای یک سرکردهی کارتل مکزیکی میپردازد. فردی به او کمک میکند؛ تا تغییر جنسیت دهد و با این هویت جدید؛ از ساختار مافیایی کارتل فرار کند. فیلم در ژانر کمدی جنایی موزیکال است و کارلا سوفیا گاسکون و سلنا گومز در این فیلم بازی میکنند. بودیار شیفته و سازنده شخصیتپردازی نمادین است. شاید دنیای ذهنی او را در برخورد با شخصیتپردازی داستانی؛ در تحلیل و گفتوگویی بلند؛ از جیسون سولومونز منتقد سینما بهتردید. جایی که او با کلمه «جالب» به ویژگی ظاهری خودِ اودیار؛ و شباهتش با آدمهای داستانی وی میپردازد: «مردی که با عینکی از شیشههای لبهدار، کُت تَکِ شیک و کراوات، کمی شبیه یک جنتلمن انگلیسی، کمی شبیه ژاک تاتی و کمی شبیه یک گانگستر است!» اودیار در واکنش به این توصیف و کلمه «جالب» از منتقد، جواب میدهد؛ که امیدوار است؛ قهرمانان فیلمهایش از منظر «نمادین بودن» جالب باشند. این کارگردان در ادامه بحثش که در «گاردین» منتشر شده؛ یادآور میشود؛ فیلم وی، چهرههای به یاد ماندنی؛ شمایلهای امروزی مرد؛ یا زن تولید میکند. افرادی که نماد زمان خود، هستند؛ در زمان خود ماندگارند؛ و زمان خود را تعریف میکنند، پس سینما جالبترین چیز دنیاست! اودیار میگوید: «لازم نیست قهرمانان را دوست داشته باشید. قهرمان فیلم من؛ صرفاً برای نشاندادن ظرفیت مقاومت فردی وی؛ بهخاطر توانایی او در تعیین اصول خودش؛ و زندگی شخصیاش، وجود دارد.»
این درحالیست که جیسون سولومونزِ منتقد؛ شخصیتهای اودیار را «اکسپرسیونیستی» و «نوآر» میخواند. درست شبیه کارگردان که با آن ظاهر نمادینش؛ مدام از روی صندلی به سایه و روشنایی میغلتد. اودیار در اینباره میگوید: «دوست ندارم؛ مردم اینقدر فیلمهای من را جدی بگیرند. من درباره سینما، خیلی جدی هستم. هر بار که دوربین را برمیدارم، در قبال آن احساس مسئولیت میکنم، اما این، نقش من است. ولی، تماشاگران باید با من پرواز کنند، باید به جایی بروند که تصاویر آنها را میبرد. فیلم هم؛ باید مثل همه فیلمهای خوب باشد، فیلم خوب، در رئالیسم ریشه دارد، اما نباید از شعر غافل شد، داستان انتزاعی است، نه قطعی!»
«ژیل للوش» دیگر کارگردان فرانسوی؛ «قلبهای تپنده» را در بخش مسابقه دارد. فیلم؛ یک کمدی رمانتیک و بر پایه رمانی از نویل تامپسون ایرلندی (جکی، جانسر رو دوست داره باشه؟) است. داستان یک برش زمانی ۲۰ ساله را در برمیگیرد. ماجرا به دلداگی دو نوجوان؛ در شمال شرق فرانسه میپردازد. آنها؛ عاشقانه همدیگر را دوست دارند. دختر از خانوادهای متوسط و پسر از طبقه کارگر است. اما ماجرای عشق جکی و جانسر؛ با سرعت به شکست، محکوم میشود. پسر به یک بزهکار بدل شده؛ و ۱۲ سال در زندان میماند.
للوش ۵۲ ساله، طی این سالیان؛ در کسوت بازیگر و کارگران ظاهر شده است. سابقهی بازیگری او (۵۰ فیلم) بر کارگردانیش میچربد؛ و بارها نامزد جوایز معتبر بوده است. با اینحال؛ او در توضیح فاصله میان دو دنیای بازیگری و کارگردانی؛ به مجله «فرانس توودی» میگوید: «حالا متوجه میشوم که سرعت همه چیز، خیلی کم شده و دلم برای آن فعالیت (بازیگری) تنگ شده است. زمانی که به عنوان بازیگر کار میکنید، یک درگیری فکری و احساسی بسیار متفاوت دارید. البته از آن لذت می برید، اما زمان زیادی را با انتظار در سر صحنه فیلمبرداری میگذرانید. من فکر میکنم که میخواهم به جای بازیگری، زمان بیشتر را صرف کارگردانی کنم.»
درست برعکس «ژیل للوش»؛ دیگر کارگردان فرانسوی حاضر در کن؛ فیلمش را در جنوب شرقی؛ این کشور ساخته است. «الماس وحشی»، عنوان فیلمی از آگاته رایدینگر؛ سینماگر جوان و تجربهگرای این کشور است؛ که حالا با مشاهیری از دنیای سینما برای نخل طلا رقابت خواهد داشت. منتقدی فرانسوی او را یکی از چهار زن درگیر برای تصاحب نخل طلا؛ و البته ناشناختهترین آنها، دانسته است. زنی که «الماس وحشی» نخستین فیلم بلندش است و دو کار قبلیاش؛ در قالب فیلم کوتاه بودهاند. منتقد بر این باور است؛ که این کارگردان از نوعی «زیباییشناسی چیره» برای صحبت از زنانگی شگفتانگیز بهره میبرد. زنی که یک جهان بیرحم را با رویکردی بسیار زیباشناختی، فیلمبرداری میکند. آگاته رایدینگر برای فیلمهای در انتظار ژوپیتر (۲۰۱۸) حوا (۲۰۱۹) و الماس وحشی (۲۰۲۴) شناخته شده است. شخصیت محوری فیلم جدیدش؛ دختری به نام «لیان» است؛ که در شهر بندری فرژوس با مادر و خواهر کوچکش، زندگی میکند. او دیوانهی ظاهر و فیزیک خودش است؛ و هدفش از زندگی؛ شهرت است. سرانجام درمییابد که تلویزیون سکوی پرشی برای دستیابی به این هدف (مشهور شدن) به شمار میرود.
دیگر فیلمساز زن این رقابت؛ کورالی فارگیت کارگردان ۴۸ ساله اهل پاریس است. هنرمندی که جذبه دنیای سینما و رویای فیلمسازی؛ از همان ۱۶ سالگی او را در کسوتِ شخصیتی حرفهای و درگیر با هنر هفتم درآورد. مرکز مطالعات سینمایی و مدرسه فیلم پاریس، محل تحصیلش شد؛ و از همان دوران نوجوانی برای نگارش فیلمنامه و کار عملی در آتلیه فیلم، دانشآموزِ برگزیده بود.
فیلم جدیدش (ماده- The Substance) تهیهکننده آمریکایی دارد؛ اما بههرحال؛ فیلمساز، جزو جریان سینمای تجربی فرانسه است. فیلم؛ به عنوان اثری در ژانر ترسناک معرفی شده است. فارگیت؛ از جانب منتقدان به خاطر بافت گرافیکی فیلمهایش؛ تحلیل شده است. طوری که او به شیوه خودش؛ و با الهمان طنز صحنههای ترس و خشنوت را متعادل میکند. آخرین فیلم بلند او (انتقام) با الهام از «مکس دیوانه: جاده خشم» و بازی ماتیلدا لوتز بازیگر ایتالیایی در مراکش فیلمبرداری شد. سه عنصر «تعلیق»، «دوربین صمیمی با سوژه» و «استفاده از نمادها برای بیان مسئله ساده» از اصول ایدهآل کورالی فارگیت در فیلمسازی است.
دو کارکردان فرانسوی دیگر؛ جمع سینمایی این دیار؛ را تکمیل کردهاند. نخست؛ میشل آزاناویسوس؛ کارگردان فیلم مشهور «آرتیست» است که برنده ۵ جایزه اصلی اسکار و ۳ گلدن گلوب شد. اثری که کاملاً سیاه و سفید و صامت (بدون صدا) فیلمبرداری شد؛ و تحسین منتقدان را برانگیخت. او اینبار؛ فیلمی انیمیشنی با عنوان «گرانبهاترین محمولهها» را ساخته است. اما کارگردان فرانسوی دیگر حاضر در بخش رقابتی؛ کریستف اُنوره؛ منتقد، رماننویس و کارگردان تئاتر و فیلم است. او «مارسلو میو» را با موضوع بازیگر پرآوازه ایتالیایی (مارچلو ماسترویانی) ساخته است. فیلم با بازی دختر ماسترویانی (کیارا ماسترویانی) همراه است؛ و گفتمان نهایی درام؛ تاثیر سایهی پدر؛ بر زندگی دختر به زبانی روانشاختی است. کیارا در یک شب تابستانی؛ ناگهان به خودش میگوید؛ ترجیح میدهد از این به بعد؛ زندگی پدرش را داشته باشد. بنابراین؛ حالا مثل پدرش لباس میپوشد، مانند او صحبت میکند، مثل او نفس میکشد؛ و آن را با چنان تسلطی ارائه میدهد که افراد دور و برش؛ آن را باور میکنند؛ و او را صدا میزنند: «مارچلو!»
بازیگر دیگر فیلم نیز، مادر کیارا؛ همسر مارچلو ماسترویانی (کاترین دنو) است. او از ستارههای قدیمی سینمای فرانسه به شمار میرود. عمده شهرتش علاوه بر جوایز متعدد جهانی؛ به خاطر ارائه چهره زنان منزوی؛ با کاراکتر سرد و زیبایی اسرارآمیز در آثار مشاهیر تاریخ سینما (لوئیس بونوئل، فرانسوا تروفو و رومن پولانسکی و...) است.
سینمای تجربی همسایهها و کارهای نو
پائولو سورنتینو؛ سینماگر ایتالیاییِ برنده جایزه اسکار و بسیاری از جشنوارههای درجه یک؛ شاید برای برخی مخاطبان عام هم شناخته شده باشد. چراکه؛ فیلم «دست خدا» او؛ ناگهان زاویه دوربیناش را از دنیای سینما به سوی جهان فوتبال، برگرداند. فیلم به زندگی اعجوبه آرژانتینی دنیای فوتبال نمیپردازد، اما، تاثیر نام دیگو آرماندو مارادونا بر زندگی یک خانواده اهل ناپل را بررسی میکند. سورنتیو؛ حالا (پارتنوپ- Parthenope) را در آستانه نمایش؛ در جشنواره دارد. پارتنوپ واژهای یونانی به معنی «دوشیزه»، یا صدای باکره (maiden-voiced) است. جردن لنکستر در کتاب تاریخ فرهنگی ناپل؛ میگوید؛ پارتنوپ دختر خدای آخلوس و میوز ترپسیکور بود. طبق افسانه یونانی، پارتنوپ زمانی که آهنگهایش نتوانست؛ اودیسه را جلب کند، خود را به دریا انداخت و غرق شد. سرانجام؛ بنابر نوشتهی نشریه ورایتی؛ جسد پارتنوپ روی یک صخره نمادین بنیادی؛ که ناپل در آن قرار دارد، شسته شد. به همین دلیل؛ ناپلیها در ایتالیا به «پارتنوپ» نیز شهرت دارند.
این درحالیست که کارگردان متولد ناپل (پائولو سورنتینو) در شرح پارتنوپ به واژه سایرِنها (siren) اشاره دارد. این واژه، هم به معنی؛ «آژیر»؛ هم «دوشیزه»؛ و بعدها نیز «فریبنده» و «اغواگر» است. اما داستان اسطورهای آن تقریباً متفاوت است. براساس فرهنگنامه کمبریج؛ واژه (siren) در ادبیات یونان باستان؛ نامِ موجودی است که نیمی از او زن و نیمه دیگرش؛ پرنده بود. آوای زیبایش؛ ملوانان را تشویق کرد؛ تا در آبهای خطرناک، کشتیرانی کنند؛ و سرانجام در آنجا، جان باختند! اما، اینکه سورنتینو؛ این روایتها را (ولو ضمنی) در فیلم خود بیاورد، بیشک؛ معلوم نیست. شاید او همچون؛ استعاره اسطور فوتبال (دست خدا) در دنیای دیگری داستانپردازی کند. صرفاً، شهرت استعاره را بر اثرش بگذارد؛ ولی اصلا به آن نپردازد. بلکه صرفاً، ذهن مخاطب را با کارگرد دوسویهای از مفاهیم استعاره درگیر کند. به گفته خودِ سورنتینو، این فیلم درباره زنی به نام پارتنوپ است؛ زنی که نام شهرش را یدک میکشد، اما نه آژیر (siren) است و نه افسانه»
کارگردان؛ در بیانیهای که به طور اختصاصی؛ در اختیار «ورایتی» گذاشته؛ و با تیتر«نامه عاشقانه به شهر زادگاه خود» منتشر شده؛ میگوید: « ناپل، کسی است که افسون میکند و مسحور میسازد، فریاد میزند و میخندد؛ و میداند چگونه به شما صدمه بزند» او می افزاید: «زندگی طولانی آن، مظهر مجموعه کامل وجود انسان است: سبکدلی جوانی و زوال آن، زیبایی کلاسیک و تغییر ناپذیرش، عشقهای بیهوده و غیرممکن، دلداگیهای کهنه و هیجان سرگیجهآور، برقهای شادی و رنجهای مداوم، پدران واقعی و کشف شده، پایانها و شروعهای جدید.»
آنچنان که از نثر شاعرانه سورنتینو برمیآید؛ «ناپل» نه صرفاً یک لوکیشن فیلمبرداری؛ بلکه یک شخصیت زنده، یک وجودِ دارای روح؛ یا یک نقش دراماتیک واقعی؛ در نظر گرفته شده است. جایی که شاید اینبار؛ بعدی دیگر از فضا ار به مخاطب نشان دهد؛ این محوریت فضا؛ به ویژه، با توجه به سبک شخصی سورنتیو، جای تامل دارد. او همواره به خاطر بافت بصری دراماتیک چشمگیر؛ و همزمان پیچیده شناخته میشود. کارگردانی که منتقدان؛ اغلب او را با بزرگانی همچون؛ فدریکو فلینی و میکل آنجلو آنتونیونی مقایسه کردهاند.
دیگر فیلم قابل اشاره از اروپا؛ «پرنده» ساخته سینماگر بریتانیایی آندریا آرنولد است. او در خاطره کن؛ چهرهای آشناست. سال ۲۰۱۶ با هنرمندان نامداری از جمله؛ کن لوچ، پدرو آلمودوار، شان پن، جیم جارموش، اصغر فرهادی و... رقابتی تنگاتنگ برای تصاحب نخل طلا داشت. سرانجام اگرچه؛ کن لوچ برنده نخل طلا شد، اما، آرنولد؛ جایزه هیئت داوران جشنواره کن را با خود به خانه برد. او سه بار؛ برای فیلمهای «رد رود»، تنگ ماهی و عزیز امریکایی؛ برنده جایزه هیئت داوران جشنواره کن، بوده است. همچنین؛ فیلم برنده اسکار او «زنبور» در میان هنرمندان تجربی، و فیلم کوتاه، شهرت ویژه دارد. سبک فیلمسازی خانم آندریا آرنولد؛ مبتنی بر بازیگرفتن دقیق و ارائه حس خالص از بازیگر است. «ساشا لین» که برای اولین تجربه بازیگریش در سینما، با او همکاری داشت؛ به نیورکر میگوید: «او لحظه به لحظه به من یادآوری میکرد؛ همانی باشم که هستم، واقعاً هیچ آموزشی وجود نداشت. به من میگفت؛ ساشا، تو خیلی خوب هستی، بیشتر شبیه خودت باش!»
این هنرمند؛ همچنین؛ دو مضمون محوری دیگر را به طور مداوم؛ در کارهایش دنبال کرده است. نخست؛ نگاه ویژه به دیگر مخلوقات؛ و موجودات حاضر در طبیعت است. فیلم آخرش؛ درباره زندگی یک گاو بود. دقیقتر و به قول خودش؛ فیلم (cow) که به سبک سینمای واقعی فیلمبرداری شده است، زندگی یک گاو شیرده ماده؛ را به نام «لوما» در مزرعه پارک در کنت انگلستان به تصویر میکشد. دیگر فیلمهایش؛ «شیر»، «سگ»، «زنبور» «پرنده» و حتی «تنگ ماهی» از زاویه دید او؛ به این حوزه از طبیعت اشاره دارند. نکته دوم؛ تم فقر است که به شکلی برجسته در آثارش نهفته است. مجله نیویورکر؛ درباره این سوژه فیلمساز مینویسد: «فیلم های آندریا آرنولد با درونمایه محرومیت و فقر، جلوهگری میکنند. مثلاً هر دو فیلم «تنگ ماهی» و «بلندیهای بادگیر» درامهایی درباره نوجوانان مناطق فقیرنشین انگلستان است.» بلندیهای بادگیر از این فیلمساز؛ براساس شاهکار رمانویسی کلاسیک؛ نوشته «ایمیلی برونته» به فیلم درآمده است. فدراسیون جهانی منتقدان فیلم؛ به این اثر؛ تندیس بهترین فیلم، اهدا کرده است. با این حال؛ آنچنانکه از داستان فیلم جدیدش (پرنده) برمیآید؛ درونمایه فقر؛ دوباره زیرساخت این فیلم را نیز، شکل داده است. داستان به زندگی دو برادر (بیلی و هانتر) و پدرشان (باگ) می پردازد. آنها در جایی؛ با اقامت غیرقانونی زندگی میکنند. پدر (باگ) چندان توجهی به بچه هایش ندارد. بنابراین؛ بیلی در این گیر و دار، ذهنش با ماجراجویی درگیر میشود.
خروش جزر و مد؛ و نمود نورهای شرقی
فیلم «Caught by the Tides»؛ اسیر امواج / گرفتار جذر و مد، ساختهی «جیا ژانگ-که» سینماگر پیشرو؛ و از چهرههای نسل ششم سینمای چین است. داستان فیلم به لحاظ زمانی؛ در اوایل دهه ۲۰۰۰ چین میگذرد. همچنین؛ لایهی درامی عاشقانه؛ روساخت فیلم را شکل داده است. بنابه گفته کارگردان؛ داستان به ماجرای عشقی پرشور؛ اما شکننده بین دو شخصیت فیلم «کیائو» و « گوائو» میپردازد. اما گوائو؛ ناگهان ناپدید میشود؛ تا سرنوشت خود را در استان دیگری امتحان کند. بنابراین؛ کیائو تصمیم می گیرد؛ به دنبال او برود. بیشک آنچه از این پیرنگ ساده برمیآید، تمرکز دوربین جیا ژانگ-که بر کاویدن درون شخصیتهاست. سبک شخصی او؛ برپایه تحلیل دنیای درونی شخصیتهای فیلم است. انجمن کارگردانان فرانسه؛ در نامهای به «جیا ژانگ که»؛ که در هالیوود ریپورتر، منتشر شده؛ یادآور شده است: «هریک از فیلمهای شما، به دلیل بینش شخصی درباره جامعه چین؛ و همچنین پرداختن؛ به تنهایی و سفر معنوی موجود در بشریت؛ ارزشمند است. شما گواهِ این زندگیها هستید.»
نئورئالیسم ایتالیا، هو هسیائو- هسین، یاسوجیرو اوزو، روبر برسون، میکل آنجلو آنتونیونی؛ بر این کارگردان مطرح چینی تاثیر گذاشتهاند. همچنین؛ ربکا چانک در جستاری؛ با عنوان «فاصله نسلی چین» میگوید: منتقدان باور ارند؛ در حالیکه فیلمسازان «نسل پنجم» مانند «ژانگ ییمو »درامهای صادراتی؛ با رنگ و لعاب شادی، تولید میکنند، جیا؛ بهعنوان یک فیلمساز «نسل ششم» ایدهآلسازی این روایتها را به نفع سبکی ظریفتر، رد میکند. فیلمهای او، از شیائو وو (نخستین فیلم جیا/ معروف به جیببری) و لذتهای ناشناخته گرفته تا پلتفرم و جهان، از عنصر صدا و نورپردازی؛ که مولفهی بسیاری از صادرات معاصر چین است، اجتناب میکنند. اما استفاده پیاپی و پربازتاب آثارش از موتیفهای عمومی، نکته ای را تضمین میکند. اینکه؛ آثار جیا ژانگ-که؛ نسبت به فیلمهای مستند چینی مشابه همنسلانش (نسل ششم) خودآگاهتر هستند.
با این حال؛ «همه آنچه ما به عنوان نور تصور میکنیم»، ساخته پایال کاپادیا؛ کارگردان ۳۸ سالهی اهل بمبئی هندوستان، از دیگر آثار جدی کن است. هند، بعد از ۳۰ سال به بخش مسابقه نخل طلا راه مییابد. اما خانم پایال کاپادیا؛ مهمانی آشنا در کن است. پیش از این؛ جایزه «چشم طلایی» بهترین فیلم مستند؛ در جشنواره فیلم کن ۲۰۲۱ را برای «شب هیچ فهمیدن» به دست آورده است. داستان این مستند به زندگی یک دانشجوی سینما میپرداخت که به تازگی از نامزدش جدا شده بود. این دانشجو سرانجام مجبور به ترک دانشکده سینما میشود. کاپادیا؛ لحن ساده، حسی و تاثیرگذار سینمای هنری هند را با خود دارد؛ و روایتی نزدیک به واقعیت از جهان داستانی فیلم ارائه میدهد. روزنامه مشهور تلگراف هند؛ درباره داستان فیلم - همه آنچه ما به عنوان نور تصور میکنیم- نوشت: «داستان حول محور دو شخصیت اصلی «پرابها» و «آنو» میچرخد، آن دو؛ پرستارانی اهل کرالا؛ و در خانه سالمندانی در بمبئی شاغل هستند. دنیای «پرابها»؛ زمانی متزلزل میشود که او به طور ناگهانی از همسر جدا شدهاش، هدیهای دریافت میکند، درحالی که «آنو»؛ هماتاقی او، در آستانه یک رویارویی عاشقانه؛ با نامزدش است. سرانجام این دو شخصیت محوری داستان؛ از دست افکار مشوش و محدودیتهای ذهن خود میگریزند و برای رهایی، به خلوتِ شهری ساحلی پناه میبرند.»
سینمای پُست مدرنیسم، دو چهره؛ از دو نسل
آنچه تاریخ سینما؛ به ما یاد داده است؛ وجود سینماگرانی همچون؛ دیوید لینچ و دیوید کراننبرگ؛ به عنوان فیلمساز پستمدرنیسم است. جای دیوید لینچ خالی است. اما کراننبرگ؛ «کفنها» را در کن، دارد. فیلمی که به گفته دیانه کروگر (شخصیت اصلی زن) زمان آن رسیده؛ که درباره فیلم جدید دیوید کراننبرگ (کفنها) هیجانزده شویم. بنابر نوشتهی «ورایتی»؛ کروگر با بازی در کنار ونسان کسل – بازیگر نقش «کارش»، یک تاجر مبتکر و بیوه غمگین که دستگاهی برای ارتباط با مردگان میسازد – یادآور شد: در این فیلم هیجانانگیز؛ نقشی چند بعدی را بازی خواهد کرد. نقشی که خود بازیگر مشهور آلمانی (دیانه کروگر) باور دارد؛ آن را با احساس، ساخته است.
نشریه ورایتی همچنین؛ به نقل از تهیه کننده فیلم مینویسد: «ما از اینکه؛ با تخیل متمایز دیوید کراننبرگ به جدیدترین جهان سفر میکنیم، هیجانزده هستیم. توانایی او در نوشتن فیلمنامههای هوشمندانه و نامتعارف؛ و بعد تبدیل متنها؛ به تجربههای منحصربهفرد روی پرده، وی را به صدایی ممتاز در سینما، تبدیل میکند.» خودِ دیوید کراننبرگ در گفتوگویی با اسکرین دیلی؛ ژانر اثرش را «خود زندگینامه» دانسته و میگوید: «این یک پروژه بسیار شخصی برای من است. کسانی که من را میشناسند میدانند که چه بخشهایی از آن زندگینامه است.»
این فیلمساز ۸۲ ساله؛ همچنین، خود را «دانشمند جوان» با تمایل مداوم برای کشف آدمهایی که تحت تاثیر تکنولوژی تغییر میکنند، توصیف کرد. جمله جدید کراننبرگ؛ بیشک یادآور آن چیزی که درباره شخصیتپردازی او در منابع سینمایی خواندهایم؛ مردی خالق شخصیتهایی؛ که در جهان پستمدرنیسم استحاله میشوند!
اما، علاوه بر دیوید کراننبرگ پیشکسوت؛ حضور چهره جوانتر سینمای پستمدرنیسم در کن امسال، جای اشاره دارد. یورگوس لانتیموس؛ سینماگر صاحب سبک یونانی، چهره یاد شده است. او، فیلم جدیدش (انواع مهربانی) را در گونه نوشتاری- سینمایی (triptych fable) داستانِ سه لتهای/ سه پهنهای؛ ساخته و پرداخته است. اول؛ داستان مردی که انتخابی در زندگیاش ندارد؛ و تنها در تلاش است؛ که کنترل زندگی را در دست بگیرد. دیگری؛ پلیسی از بازگشت همسرش -که در دریا مفقود شده - نگران است و به نظر میرسد فرد دیگری است. آخری؛ زنی که تصمیم قطعی دارد؛ تا شخص خاصی؛ با تواناییهای ویژه را پیدا کند؛ که مقدر شده است؛ یک راهبر معنوی شگفت انگیز شود! به گفته لانتیموس؛ در هر داستان، بازیگران اصلی به شخصیت متفاوتی تبدیل خواهند شد؛ و در پایان، هر بازیگر سه نقش متفاوت را بازی خواهد کرد!
یورگوس لانتیموس؛ به عنوان سینماگری پست مدرن، و موج عجیب یونانی این سبک شهرت دارد. قابهای منحصربهفرد؛ بازیگری مبنی بر شیوه حسزدایی؛ وگاهی خلق شخصیت براساس حرکت و نه گفتار؛ برخی از تکنیک های اوست.
آثار دیگر جهان سینما؛ برزیل، روسیه، اسکاندیناوی و...
فیلم جدید «کریم عینوز» سینماگر ۶۸ ساله برزیلی «مُتِل دِستینو» یا «مسافرخانه سرنوشت» از جانب کارگردان؛ فیلمی عاشقانه، عنوان شده است. داستان مرد جوانی که از دست یک زندگی میگریزد؛ و روایت زنی که در دام یک زندگی آزاردهنده میافتد. کریم عینوز؛ سینماگری شناخته شده است؛ و جوایز متعددی را در فستیوالهای فیلم به خود اختصاص داده است. او علاوه بر؛ تاثیرات خودآگاه یا ناخودآگاه که سینمای پیشرو برزیل و امریکای جنوبی (سینمای سوم/ سینمای پسا استعماری) بر آثارش گذاشتهاند، دنیای آنتونیونی (به ویژه فیلم صحرای سرخ) و همچنین؛ راینر ورنر فاسبیندر و شاهکار مطرحش در تاریخ سینما (ترس روح را می خورد) را از ایدهالهای خود در دنیای فیلم میداند.
اما فیلم « Limonov: The Ballad» لیمونوف: تصنیف / آهنگ عاشقانه؛ از دیگر دیگر فیلمهایی که به جدول رقابتی کن آمدند. کریل سربرنیکوف؛ هنرمند اهل روسیه این اثر را ساخته است. او علاوه بر سینما؛ نویسنده و کارگردان تئاتر است؛ آثاری متعددی را در جشنوارههای جهانی تئاتر همچون «آوینیون» به صحنه برده است؛ و شغل اجتماعی وی نیز؛ تدریس رشته تئاتر است. همچنین؛ «تابستان»، «تب پتروف»، «دانشآموز» از فیلمهای سینمایی او بهشمار میروند. سربرنیکوف، «لیمونوف: تصنیف» را برپایهی کتاب پرفروش زندگینامه لیمونوف؛ به قلم امانوئل کارر (۱۹۱۱) ساخته است؛ فیلم با نگاهی سینمایی به زندگی این نویسنده و چهره مشهور تاریخ روسیهی عهد بلشویک میپردازد.
اما میگوئل گومز؛کارگردان و منتقد سینما؛ از پرتغال؛ جدیدترین فیلمش «گرند تور» را به کن آورده است. فیلم سرگذشت (ادوارد) یک کارمند مالیخولیایی در برهه زمانی ۱۹۱۷ است. او نامزدش را تنها گذاشته و ناپدید میشود. میگوئل گومز، پیش از این، با فیلم شبهای عربی (۲۰۱۵) در بخش دو هفته کارگردانان (جشنواره فیلم کن) حضور داشته است.
فیلم دیگری که در جدول رقابتی کن به چشم میخورد؛ و کمتر در اخبار با آن پرداختهاند؛ اثری از رومانی است. فیلم «سه کیلومتر تا آخر جهان» نام دارد؛ و ساخته امانوئل پاروو؛ کارگردان تئاتر و سینمای رومانی است. فیلم درامی حادثهای و به داستان نوجوانی۱۷ ساله (آدی) میپردازد که تابستان را در روستای زادگاهش؛ در دلتای دانوب میگذراند. یک شب در خیابان مورد حمله عدهای اوباش قرار میگیرد، روز بعد، دیگر دنیایش زیر و رو شده؛ و آرامش ظاهری روستا نیز در اثر این اتفاق دگرگون میشود.
فیم دیگر در ژانر جنایی؛ از اسکاندیناوی و ساختهی سینماگر سوئدی «مگنوس فون هورن» با عنوان «دختری با سوزن» است. این فیلم براساس داستان واقعی «داگمار اُوِربای» است. داگمار، زنی روانپریش بود که بعدها به یک قاتل سریالی تبدیل شد. حالا فیلم؛ با برداشتی دراماتیک از زندگی او، زوایایی از تاریکی ذهنش را کنار میزند.
داگمار در کپنهاگ، یک مرکز فرزندخواندگی مخفی را در پوشش مغازه شیرینیفروشی، راهاندازی میکند. سپس زنان فقیر را تحت فشار میگذارد؛ که فرزندان نخواسته خود را؛ یا در این مکان بگذارند؛ یا آنها را بکشند! دختری جوان؛ -کارولینِ پرستار- دیگر شخصیت محوری فیلم، به داگمار نزدیک میشود، اما به زودی با واقعیت کابوسواری که ناخواسته وارد آن شده، مواجه میشود!
گفتنی است؛ علاوه بر آثار یاد شده، فیلم های؛ «کارآموز» از علی عباسی، دانه انجیر مقدس- محمد رسولاف (بخش مسابقه) فیوریوسا: حماسه مد مکس از جرج میلر، افق: حماسه آمریکایی - کوین کاستنر (بخش خارج از مسابقه) آرماند- هالفدن اولمان، نورا- توفیق الزایدی، دهکده کنار بهشت - مو هاراوه (بخش نوعی نگاه) و.... از دیگر آثار حاضر در جشنواره گن هستند.
نظر شما